۱۰ ماهگیت مبارک
پسر عزیزم.. 1 ماه گذشت با کلی اتفاقات.. روزی که میخواستم کیک ۹ ماهگیت رو درست کنم طی دو مرحله کف قالب کمربندیم جدا شد و موادش ریخت..منم خیلی ناراحت شدم و کل خستگی توی تنم موند..آخه با شما وروجکم خیلی سخته اینکارا!! 24 بهمن بود صبح روز 5 شنبه رفتیم خونه ی مادربزرگه با خاله ن خیلی خوش گذشت بابا هم قرار بود ظهر نیاد خونه بیرون از شهر بود و بابا بزرگی ( به بابایی میگیم .آخه من خیلی بابابزرگم و دوس داشتم و این شکلی صداش میزدم دوس دارم شما هم بگی بابابزرگی) اومدش دنبالمون.. خیلی هم کار داشتن ما رو رسوندن خونه و خودشون رفتن ساعت های 2 بود من و مامانی و شما خوابیدیم ساعتای 5 بابا مرتضی زنگ زد و گفتش بابا بزرگی توی یه حادثه دست ها و صورتشون سوخته.....
نویسنده :
مامی
13:43